tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image رنجی به رنگ زندگی(واقعـــــی)

 


                           خوبان نظری برمن غمناک نکردند  

                          تا سینه ام از تیغ جفا چاک نکردند 

 

تابستان ؛فصل ستاره چیدن از آسمان لاجوردی، فصل گرما و میوه پزان،از راه رسیده بود. خورشید  به شدت تمام بر زمین می تابید , تا میوه های در ختان  برسند وقابل استفاده شوند . در روزهای اولین  فصل گرما  زوج جوانی که تازه ازدواج کرده بودند . ازنظر امکانات مالی بسیار ضعیف بودند ؛ با لطف وکرم خداوند صاحب فرزند پسری شدند .

     

مرد  خانواده از یک طرف خرسند از داشتن بچه؛ واز سویی دیگر دغدغۀ  چگونه بزرگ کردن اورا داشت چرا که نه مال ومکنتی ونه شغل ودرآمدی ؛تنها دارایی او چند بز وگوسفند بود که تعدادشان کمتر از بیست رأس می شد. وبه خاطر آنها در این گرمای سوزان در زیر سیاه چادر زندگی میکرد. به هر حال  در این ایام خداوند فرزند پسری را به آنها داده بود . زوج جوان شاد وخوشحال وسرمست از وجود پسرشان , 

وی را مبین نام نهادند. مبین در حالی که چند روزی از عمرش نگذشته بود، دچار بیماری سختی شد؛ شاید به علت نداشتن وسایل لازم و شاید هم به علت ندانم کاری والدین، این مریضی مبین را تا دم مرگ برد ولی از آن جایی که اراده خداوند بر هر چیزی قاهر است او از بیماری جان سالم بدر برد. مبین در کنار پدر و مادر و در گهواره ای که پدر از چوب ساخته بود بزرگ می شد.  از قضای روزگار و از بخت بد، در همین ایامی که وی در گهواره بود، متأسفانه با بد گویی های مادر شوهر؛ بین پدرو مادر مبین اختلافی پیش آمد که باعث جدایی چند ماهه والدین او از هم دیگر گردید. تا این که با وساطت بزرگان و مصلحان روستا این اختلاف حل گردید. اما در دوران اختلاف مادر شوهرش تمام سعی و تلاش خود را برای جدایی این زن و شوهراز هم دیگر کرد. زمانی که پدر مبین برای زندگی دوباره با همسرش  در نزد مادر؛ صحبت از فرزندش می کرد. مادرش با وقاحت تمام به وی گفت که او را به هر نحوی بوده سر نگون میکنیم. مثلاً چیزی را بر روی دهانش قرار میدهیم تا خفه شود بعد میگوییم که مرده است. اینجا بود که پدر مبین چون فرد مؤمن و مقیدی بود با ناراحتی تمام از مادرش جدا شد. و به سراغ زن و فرزندش رفت. و بزرگان را واسطه قرار داد. تا اینکه این پا درمیانی ها کار ساز شد . آنها  زندگی  را از نو

شروع کردند . چند سالی گذشت زن شوهر جوان بدون هیچ مشکلی به زندگی خویش ادامه دادند، حالا هم مبین بزرگ شده بود و هم چند بچه دیگر داشتند.اینک زمان رفتن به مدرسه بود. مبین باید به مدرسه میرفت. او را در مدرسه روستا؛ که یکی از خانه های گلی روستا را برای درس خواندن بچه ها کرایه کرده بودند، و به صورت پنج پایه با یک معلم اداره می شد؛ ثبت نام کردند. بعد از چند ماهی از به مدرسه رفتن مبین؛ معلمش هوش و استعداد او را ستایش میکرد .او دوران ابتدایی را در روستای خود گذراند. برای سپری کردن دوران راهنمایی و متوسطه راهی روستاهای مجاور شد.

بعد از دوران راهنمایی، مبین خواست که در دانش سرا ثبت نام کند؛ اما پدرش مانع این کار وی شد؛ و از او انتظار بالا تری داشت. مبین با مشورت پدر، در دوره متوسطه رشته علوم تجربی را برگزید. او از شاگردان ممتاز کلاس بود. در سال چهارم متوسطه زمانی که میرفت تا برای آینده اش با توجه به هوش و استعدادش تصمیم گیری نماید، این بار نیز زمانه با او سر ناسازگاری گذاشت. در صبح یک روز سرد زمستانی پدرش دچار بیماری شد. او تمام آرزوهای خود را با بیماری پدرش بر باد رفته میدید؛حالا بایستی هم درس بخواند و هم پدر بیمارش را نزد پزشکان ببرد؛ و هم امور کشاورزی و دامداری را انجام دهد .هرچند اولیا مدرسه متوجه افت تحصیلی وی شدند؛ ولی کاری از دست آن ها  بر نمی آمد. مبین با این مشکلات دست به گریبان بود؛ تا جایی که روز امتحان کنکور به علت گرفتاری از امتحان جا ماند.در خانه نیز حال و  روزش ،بهتر از این نبود؛ در درون خانه ، تن رنجورپدر؛ که از شرمندگی در مقابل پرستاری زن و فرزندانش ؛هر روز از خدا طلب مرگ میکرد. قیافه مظلوم مادر و خواهران و برادرانش؛ که نگاه های معصومانه و مظلومانه آن ها؛ حکایت از هزاران غم و اندوهی مینمود؛ که دست تقدیر روزگار آنها را بدان مبتلا ساخته بود. آنان شاهد دست و پنجه نرم کردن؛ پدر با جور زمانه و در یک کلام، شاهد نبرد پدر با مرگ بودند. پدری که حتی یک ساعت ازعمرش را به بطالت نمی گذراند و برای خوش بختی زن و فرزندانش از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. حالا در بستر بیماری افتاده بود؛ و برای این که فرزندان را اذیت نکند  ،آرزوی مرگ مینماید. امید از خانه رخت بر بسته بود؛ هر کدام از فرندان گاه گاهی بدور از چشم دیگری برای پدر بیمارشان و آینده نا معلوم خویش گریه میکردند. آیا در چنین فضایی و در چنین احوالی میشود درس خواند؟ یقیناٌ جواب منفی است .مبین ناراحت و سرگردان؛ به آینده خود و برادران و خواهران کوچکش می اندیشید. باید چکار کنم ؟اگر درس بخوانم و در دانشگاه در رشته مورد نظر پدر قبول شوم. چه کسی هزینه تحصیلم را میپردازد؟ اصلاٌ چه کسی هزینه خانواده را تاٌمین میکند ؟چه کسی ؟وچه کسی؟ اینها سؤالاتی بود که مبین از خود میپرسید و برای آن ها، با ذهنی مشوش و سر گردان جوابی نداشت. او چاره را درآن دید که در مراکز تربیت معلم ثبت نام نماید و همین کار را انجام داد. وبا این امید که قبولی من باعث می شود که از فشارهای مالی خانواده کم شود. به پدر ومادر وبرادران وخواهرانش امید میداد. امّا زمانی که از طریق روزنامه های سراسری اسامی قبولین را اعلام کردند.نام او در میان قبول شدگان نبود.آن شب تمامی اعضای خانوده گریه می کردند .مبین سعی کرد که اعضای خانواده را آرام کند.او بخوبی می دانست که چرا نامش در میان قبولین نیست.او مسببین این امر را از قبل شناخته بود.این مسببین تنها با ظّن خویش , اقدام به این کار کرده بودند در صورتیکه مبین کوچکترین بدی در حق این افراد به ظاهر مسلمان نکرده بود.مبین با توکل به خداوند ضمن پی گیری حق خود ؛راهی خدمت سربازی شد . خانواده را با هزاران مشکل رها نمود. به سربازی  اعزام شد. در طول دوران سربازی که بخشی از آن را درجبهه ها   گذراند .هرگز از خانواده غفلت نکرد. هنوز خدمت را تمام نکرده بود که ازوی برای ادامه تحصیل در مراکز تربیت معلم دعوت کردند .اما چون چند ماهی به پایان خدمتش مانده بود . صبر کرد تا خدمت سربازی را به پایان رساند .پس از اتمام خدمت به خانه برگشت که با مرگ زود هنگام پدر روبرو شد.آری او پدر را از دست داد وحالا او مانده بود و چند خواهر وبرادر صغیر . مادرش  درکنار فرزندان  تکیه گاهی شده بود.مبین بچه هارا به مادر سپرد وخود راهی ادامه تحصیل شد.  یک سال از تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت .اما از آن جایی که روزگار می خواست تمامی جور وظلم وستم خویش را با این خانواده بیازماید. مادرخانواده به شدت مریض شد .هنوز یک سال بیشتر از فوت پدر نگذشته بود؛ که مادر در بستر بیماری افتاد . خدا وندا  بداده و نداده و گرفته ات شکر

که داده ات نعمت و نداده ات حکمت وگرفته ات امتحان است.آمّا پروردگارا آیا این بچه های صغیر قدرت در ک مصلحت شما را دارند؟ میدانم حکایت آن گنجشکی که لانه اش بر اثر وزش باد خراب شد. درجمع فرشتگان مقرب درگاهت لب به شکوه وشکایت گشود که: لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست؛ سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. وتو فرمودی : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی تو مانده بود. الهی این را می دانم.ولی آیا تحمل وتوان امتحانت را داریم؟ یقیناً چون مصیبتی پیش آید  توان تحملش را هم         می دهی.

مرگ مادر

القصه مادر به شدت مریض شد,اورا برای معا لجه ودرمان به نزد چند پزشک در چند شهر بردند، اما تا ارادۀ  خود ش بر انجام کاری تعلق نگیرد، انجامش نا ممکن است.این بود که؛ درمان پزشکان مؤ ثر واقع نشد.در صبح سرد یک روز زمستانی.باز زمستان، وباز سرما ویخبندان. این بار نه فقط بر زمین وطبیعت بلکه هم بر زمین وهم برقلبهای کوچک بچه های معصومی که دیروز از محبت پدر وامروز از مهر مادر با دست جور زمان ؛باید محروم شوند.در صبح سرد  زمستان در حالیکه مادر برای مداوا در یکی از بیمارستانهای شهری تقریباً دور,بستری بود.وبچه ها به امید سلامتی مادر وبرگشتنش به خانه هر شب سر بر بالین می نهادند وصبح سراغ مادر را از مبین می گرفتند.در حالیکه بچه ها،  بی قرار برگشت مادر بودند.یکی از اهالی روستا در چند صدمتری کلبۀ محزون  این کودکان معصوم؛ سراغ  بزرگترهای روستا را می گرفت .مبین دانست که این پی گیریها در این صبح زود با خانواده او بی ربط نیست .با دلی پر از غم واندوه ابتدا خواهران وبرادرانش را متقاعد کرد که مادرشان زنده است ومی خواهد اورا به خانه بر گرداند.پس از آن خود با  بار سنگینی از غم وماتم به سراغ مادر رفت.پس از رسیدن به بیمارستان نمی دانم! امید به زنده بودن مادر داشت !یا مرگ مادر برایش سخت بود وباور نمی کرد ویا نمی خواست که قبول کند مادرش  فوت کرده!این بود که  به اتاق بستری مادر  مراجعه کرد. چون  با تخت خالی مادر روبرو شد ؛ تازه فهمید که  از نعمت مادر محروم شده . حیران وسر گردان با چشمانی گریان سراغ  مادر تا ابد خفتۀ خویش را میگرفت .بعضی از پرسنل از سر دلسوزی چیزی به او نمی گفتند وبعضی هم غرور وتکبر به آنان اجازۀ پاسخ نمی داد.ناله وگریه های مبین گوش فلک را کر میکرد تا اینکه یکی از پرسنل تازه به دوران رسیده در حیاط بیمارستان در نزدیکی سردخانه  با وی درگیر شد .آن شخص از او به نیروهای انتظامی  شکایت کرد .مأمور نیروی انتظامی  با مراجعه به بیمارستان ودیدن حال  مبین, به شخص شاکی معترض شده وگفت : اگر میدانستم شاکی تویی به خدا نمی آمدم، بس کن دیگر هر روز زنگ وشکایت! مبین خبری از قضیه شکایت و آمدن مأمور نداشت .تا اینکه خود مأمور با تسلیت به او، وی را در جریان امر قرار داد وبا خدا حافظی از او ؛برای توبیخ ویا تنبیه شاکی  به نزد رییس بیمارستان رفت.

پس از پیدا نمود ن جسم بی جان مادر در سرد خانه شروع به باز کردن سفرۀ دل پر از غمش نمود .برای مادرمی گفت وتعریف می کرد. بعضی مواقع در حین تعریف سکوت می کرد. گوییا مادرش زنده ودر کنارش است.او منتظر راهنمایی های دلسوزانه مادرانه اش بود .دیدن این صحنه تمامی حاضران را به گریه واداشت.تا اینکه زنی از پرسنل بیمارستان با چشمانی پر از اشک، مبین را از جسم بی جان مادر دور کرد.

به هر حال  جسم مادر برای همیشه درقبرستان روستا آرام گرفت.اینک مبین مانده وچند برادر وخواهر کوچک .اینک او مانده وکلبه ای پر از غم ،دیروزغم ازدست دادن پدر وامروز غم از دست دادن مادر.در نیمه های شب زمانی که مردم روستا برای استراحت به خانه های خود می رفتند؛  های های گریه های مبین و خواهران وبرادران کوچکش ملکوت خدا را پرمی کرد.مراسم هفت را برگزار کردند. باید زندگی را ادامه داد.اصلاً اقتضای زندگی این است .مبین باید به کلاس درس می رفت. خدایا این بچه های کوچک را به کی بسپارد؟ مگر میشود اینهارا با همین حال رها کرد؟ چاره را در آن دید که به سراغ مادر بزرگش برود همین کار را هم کرد .اما مادر بزرگ چون مسن وسالخورده بود خود نیاز به سرپرست داشت .پس باید چکار می کرد؟ از بعضی از فامیلان جهت بیتوته شبانه در کنار بچه ها دعوت کرد . شبی که قرار بود رهسپار کلاس شود صبح زود از خواب بیدار شد . وسایلش را آماده کرد .برای پیدا کردن  وسایل چه زحمت هایی می کشید.این جا بود که جای خالی مادر را با تمام وجود حس کرد. قبلاً راحت می خوابید وصبح باصدای  پر از مهر  مادر ؛در حالیکه هم توشۀ سفر آماده وهم صبحانه مهیا بود؛از خواب بیدار می شد .امّا حالا؟به هر حال وسایل را آماده کرد ؛ درحالی که بچه ها در خواب بودند؛ کیفش را در دستش گرفت و درب را آهسته باز کرد، که صدایی کودکانه وملتمسانه توجهش را جلب کرد:مبین می خواهی به بیمارستان بروید ومادرم را بیاورید.این صدای لرزان وغم گرفته برادر کوچکش بود  که بیشتر از دو سال نداشت .اشک در چشمان مبین حلقه بست ،کوهی از غم وجودش را فرا گرفت .قلبش در میان سینه اش سنگینی می کرد؟چه بگوید؟ چگونه امید این کودک خردسال را نا امید کند؟کیفش را بر زمین نهاد درکنار بالین برادر نشست ،با داستانهایی ساختگی این موضوع را از ذهن کودک خارج کرد؛ تا اینکه برادرش به خواب رفت.خدایا این بچه کی بیدار شده؟ آیا اصلاً امشب خوابیده؟آیا مادر  را  به خواب دیده ؟این سؤالات وهزاران سؤال دیگر ذهن وی را مشوش ؛و وجودش را مضطرب می کرد. با این وجود باید می رفت.با چشمانی اشک آلود، نگاه حسرت آمیزی به برادر تازه به خواب رفته انداخت .وراهی سفرشد.در محل تحصیل نه حوصله نشستن سر کلاس را داشت ونه خواندن درس؛تمام فکروذهنش را برادران وخواهران بی سرپرستش به خود جلب کرده بودند. سرانجام هفته به پایان آمد هفته ای که برای مبین به اندازۀ هفت سال بود.به طرف منزل حرکت کرد ؛دقایق کمی به غروب آفتاب مانده بود که به خانه رسید .کسی در خانه نبود ،درب اتاق را باز کرد, با صحنۀ عجیبی روبرو شد ؛در فضای اتاق مقداری دود پیچیده بود.داخل اتاق شد  . یکی از برادرانش  که سال دوم ابتدایی بود. در طول هفته سرما خورده بود . با تب ولرز ی شدید ؛ برای  اینکه خودرا گرم کند ؛به چراغ نفت سوز کهنه ای که گرمای  چندانی نداشت ، بیش از حد نزدیک شده  تا جایی که آستین پیراهن مندرسش به چراغ چسبیده  وداشت می سوخت .کودک هم بدون اینکه خود بفهمد می لرزید؛ و در آتش تب می سوخت؛ وهذیان می گفت. خاصه آن که درمیان گفته های لرزانش؛ مامان؛ ما ما ن  بود. مبین سراسیمه چراغ را از کودک دور کرد؛آستین لباسش را خاموش وبرادر بیمارش را در آغوش گرفت وبدون انکه خود بفهمد با صدای بلند شروع به گریه کرد. ناله ها وفریادهای بلند او باعث شد که زن همسایه خود را به خانه  آنها  برساند او نیز با دیدن این صحنه؛ گریان شده واتاق نامرتبی را که بعد از مادر بهم ریخته بود مرتب کرد .پس از آن کودک را از مبین گرفت .مبین به دنبال دارو رفت  وتوانست مقدار کمی دارو را ازخانۀ  همسایه تهیه وبه کودک بدهد.روز بعد حال کودک بد نبود. وبالاخره مبین درسش را با خون دل تمام کرد.بعداز اتمام درس هرچند که فامیلان ودوستان از وی خواستند که زودتر  ازدواج نماید .او قبول نکرد تا اینکه خواهرانش را به خانۀ بخت فرستاد وبرادرانش هریک بزرگ شدند .بعداز آن بود  که اقدام به ازدواج نمود؛  واکنون صاحب دو فرزند خرد سال است. که پدر با آنان اختلاف سنی زیادی دارد.او گاهگاهی دچار سر درد شدیدی می شود ؛ به چند پزشک هم مراجعه کرده . ســــــؤال این است که:آیا سرنوشت این کودکـــان خرد سال شبیه پدرشان خواهد بود؟

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: رنجی به رنگ زندگی واقعـــــی ؛رنجی به رنگ زندگی؛ به رنگ زندگی ؛ رنگ زندگی

تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391 | 17:36 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.